بیا عادت نکنیم!
* عادت یعنی تکرار... یعنی حتی بزرگترین اتفاقات پیرامونت رو هم حس نکنی، چه برسه به کوچیکاش...یه جورایی میشه گفت معتاد تکرارها!
طلوع خورشید و غروبش، آسمون با همه زیباییهاش، ماه و همسایه درخشانش، زمین و جاذبه اش، مورچه هایی که زیر پات له میشن، هیاهوی گنجشکها، درخت سر کوچه که سردشه، بهار...تابستان...پاییز...زمستان...
آخرین باری که از لابلای این ساختمونای بلند و پنجره هایی که به پنجره همسایه روبرویی باز میشه، به آسمون نگاه کردی کی بود؟ شده عاشق ابرها بشی؟ تا حالا طعم سلام به ماه رو چشیدی؟ شکوفه های بهاری رو نوازش کردی؟ با هیچ کلاغی طرح دوستی ریختی؟ دلتنگ بارون شدی؟ از جاذبه زمین تشکر کردی؟
غرق دنیای خودمون فراموش می کنیم من در زمینی زندگی می کنم که تو منظومه شمسیه، همونی که تو کهکشان راه شیریه، همون کهکشانی که 100 میلیارد ستاره داره...حالا بماند که راه شیری تازه یکی از یک میلیارد کهکشان جهانه! جهان هستی...
وَالشَّمْسِ وَضُحَاهَا - وَالْقَمَرِ إِذَا تَلَاهَا - وَالنَّهَارِ إِذَا جَلَّاهَا - وَاللَّیْلِ إِذَا یَغْشَاهَا...
دنیای ما آدم بزرگ ها پر از عادت و تکرار شده، به قوانین خودساخته مون عادت کردیم. اونقد که وقتی محیا با فریاد و هیجان میاد پیشم و میگه از پنجره اتاقم یه کوه بزرگ پر از برف دیده، من به چشم های کنجکاوش خیره میشم و از تعجبش تعجب می کنم! تکرار یه کوه بزرگ پر از برف در عدسی چشمانم!
باید از خودمون هجرت کنیم. باید دنیای دیگه ای بسازیم، دنیای تکراری بدون عادت!
* از کلاس که اومدم بیرون، سوز سرما تا مغز استخونم نفوذ کرد. ساعت 8 شب بود و خدا خدا می کردم زود تاکسی گیرم بیاد. تک و توک تو خیابون در رفت و آمد بودند. اولین تاکسی که جلوم ترمز کرد سوار شدم. صورتمو چسبونده بودم به شیشه و به جریان زندگی تو این شب سرد نگاه میکردم. میدونی، جریان زندگی یه جاهایی خیلی دردناک میشه. اگه خیلی شانس داشته باشی و به تکرارها عادت نکرده باشی، تازه دردت میاد، اینکه این درده چی به سرت بیاره مهمه! خب بعضی ها هستن که این شانسو ندارن، تو علم روانشناسی جزو اونایی طبقه بندی میشن که می تونند بر احساساتشون غلبه کنند. کلی کارگاه و کلاس سبک زندگی میذارن که تو هم مثل اونا بشی و برا هر چیزی دلت درد نیاد، بغض نکنی، افسرده نشی، روزتو خراب نکنی. حتما حال خوشیه...بی خیالی...
ولی تو این شانسو داشتی که به این تکرارها عادت نکنی و هنوزم دلت درد بیاد، بغض کنی و ...عادت نکردن به دیدن یه پسر بچه ده دوازده ساله اونم ساعت هشت شب اونم بدون پالتوی گرم، لابلای ماشینا و دودشون با شیشه هایی که بعید میدونم پایین کشیده بشن که آیا کسی این موقع شب دنبال فال زندگیش هست؟ عادت قشنگیه!
+ کودکانه هایم این روزها که سرما تازیانه می زند و گرگ صفتان تکفیری خنجر، برای کودکان سوری...
+
عادت کرده ام هر روز رخدادهای دنیای مجازیمو چک کنم. سری به سایت ها بزنم و
باخبر باشم! حالا چند روزیه کامپیوترم خراب شده و افتخار همراهی نمیده!
خسته است! این پست رو هم با همکاری یه کامپیوتر دیگه گذاشتم! عذر تقصیر اگر
توفیق حضور نیست
+ بازنشر در عمارنامه