تسنیم

آن شـراب طـهور که تنـها تشـنگان راز را می نوشانند:.

تسنیم

آن شـراب طـهور که تنـها تشـنگان راز را می نوشانند:.

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی

مداحی شهادت حضرت فاطمه کریمی

دانلود مداحی شهادت حضرت فاطمه زهرا(س)

دانلود مداحی شهادت حضرت فاطمه (س)

دانلود مداحی شهادت حضرت فاطمه کریمی

آندروید

جم تی وی

بازیگران پیوسته به جم تی وی

بازگشت بازیگران جم تی وی

پیوستن بازیگر سریال پریا به شبکه جم

شبکه جم

خرید کاربران تلگرام

افزایش کانال تلگرام

پارتی شبانه شیراز

پنجمین مدال المپیک توسط کیمیا علیزاده

المرأةُ رَیحانَة

مولودی میلاد حضرت رسول اکرم

نوحه شهادت حضرت فاطمه زهرا

مداحی شهادت حضرت فاطمه 94

مداحی شهادت حضرت فاطمه(س)

مداحی شهادت حضرت فاطمه میرداماد

مداحی شهادت حضرت فاطمه زهرا

مداحی برای شهادت حضرت فاطمه

دانلود نوحه شهادت حضرت فاطمه زهرا

دانلود مداحی شهادت حضرت فاطمه سیب سرخی

متن مداحی شهادت حضرت فاطمه

دانلود نوحه شهادت حضرت فاطمه کریمی

دانلود مداحی کریمی شهادت حضرت فاطمه زهرا

دانلود مداحی کریمی برای شهادت حضرت فاطمه

دانلود مداحی شهادت حضرت فاطمه محمود کریمی

دانلود مداحی شهادت حضرت فاطمه زهرا

آخرین نظرات
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۸، ۱۰:۴۰ - پریسا نامجو
    زیبا بود

کی به کیه؟!

يكشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۸، ۰۵:۳۳ ق.ظ
شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۱، ۱۱:۵۳ ق.ظ

* کامپیوتر رو روشن کردم بشینم کارهامو انجام بدم. بدو بدو اومد پیشم و گفت: برام آنِه بذار!

گفتم: چی؟! چی بذارم؟!

گفت: آنِه بذار، آنِه!

سعی کردم همه وجودم رو گوش کنم تا بفهمم چی می گه؟ بهش گفتم: عزیز دلم، چرا نمی فهمم چی می گی؟! آنِه چیه؟! دوباره بگو چی بذارم؟

صداشو بلند کرد و با اخم گفت: آنِه بذار دیگه، آنِه!

گفتم: خدایا! آخه چرا نمی فهمم چی می گه؟

 

یهو دیدم عصبانی شد و با تمام وجودش گفت: اَه! اصن نمی خوام! عکس بذار!

راستش بهم برخورد! دیدم بچه 2 سال و نیمه عملا داره به من میگه نمی فهمی. با خودم گفتم واقعا الان کدوم یک از ما دیگری رو نمی فهمه؟!

بعدها از مادرش پرسیدم آنِه یعنی چی؟ گفت: یعنی آهنگ!

 

* کلاسم دیر شده بود، با عجله می خواستم از خیابون رد بشم. خانم پیری با کمر خمیده و عصایی در یک دست و عکس رادیولوژی در دست دیگه با صدایی لرزان گفت: دخترم میری اونور خیابون؟ گفتم: بله مادر جان. گفت: خیر ببینی منم با خودت ببر.

خوشحال از اینکه در لحظه ای از تاریخ! وظیفه ای مهم بر دوشم گذاشته شده! اونم در این ضیق وقت دستشو گرفتم و گفتم: بله مادر جان، وظیفمه.

سعی کردم وظیفمو به خوبی انجام بدم. با دستم به ماشین ها اشاره می کردم که بایستند تا ما رد بشیم و قدمهامو آهسته بر می داشتم که پیرزن بهم برسه.

از یک باند که رد شدیم و رسیدیم به باند دیگه همینطور که آهستگی و پیوستگی گامهامو حفظ می کردم و سعی می کردم خودمو با پیرزن هماهنگ کنم یهو دیدم پیرزن قدم هاشو جلوتر از من گذاشته و بهم میگه: نترس مادر جان! بیا! بیا! برو خدا به همراهت!

همینطور کنار خیابون دور شدنشو نگاه می کردم و با خودم می گفتم: بالاخره چی شد؟! کی به کی کمک کرد؟!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۱۱/۲۰
تسنیم ..

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی