اشک می ریخت و استکان هارو می شست. اومد نشست کنار من و ازم دستمال خواست. به یه نقطه خیره شده بود. تو نگاهش خوندم که داره به گذشته ها فکر می کنه. به اینکه چقدر آرزو داشته که همه بر باد رفته و دیگه راه برگشتی هم نداره...
بهم گفت: با بچه ام تو یه اتاق زندگی میکنم. خرجی ندارم. شوهرم معتاده، زندانه، به جرم حمل شیشه...تو خونه ها کار می کنم و زندگیمو می چرخونم. گفت فقط باید بیای ببینی تا بفهمی چقدر بدبختم.
فقط خدا میدونه یه دختر وقتی لباس سفید عروسی به تن می کنه چه آرزوها که در سر نداره...
-کاش می توانستم همچون مادری مهربان ردّ اشک را از گونه هایت بزدایم...