اول اینکه: بنظرتون این چی میگه؟!
دوم اینکه: نمره املای این چنده؟!
سوم اینکه: هر تابستان کودکیم را به یاد می آورم
آن روزها که فکر می کردم در این هوای گرم
سایه ها در آغوش درخت به خواب رفته اند
و خورشید آهسته گام بر می دارد
تا خواب سایه ها را آشفته نسازد...
اول اینکه: بهم گفت میخوام سه تا قصه برات بگم. سه تا قصه گفت با فراز و فرود. و اونقدر به کاراکترهای قصه اش زندگی بخشید که منم باورم شد! تا اینکه گفت: قصه ما به سر رسید، خاله خرسه به خونه اش نرسید! بهش گفتم ما که بچه بودیم می گفتن کلاغه به خونش نرسید! گفت: کلاغه؟ باشه...!
دوم اینکه: نمره املا بی هیچ إن قلتی و ارفاقی بیست هست و تمام! هر روز میومد پیشم و می گفت: امروز یاد گرفتم بنویسم بابا و روز دیگر مادر و روز دیگر نان... بهش گفتم: هر وقت تونستی بنویسی عمه...گُلِ گلاب، اونوقت باسواد شدی! این نقاشی یعنی من با سوادم!
سوم اینکه: دلم برای کودکی هایم و دنیای کوچک و ساده اش عجیب تنگ شده...